فکر میکردم که قدری استخوان میآورند
بعد فهمیدم که با تابوت، جان میآورند
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم
خم نخواهد کرد حتی بر بلند دار سر
هرکسی بالا کند با نیت دیدار سر
بخواب بر سر زانوی خستهام، سر بابا
منم همان که صدا میزدیش: دختر بابا