نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
غم کهنۀ در گلویم حسین است
دم و بازدم، های و هویم حسین است
ای صفت خاص تو واجب به ذات
بسته به تو سلسلۀ ممکنات
به کعبه رفتم و زآنجا هوای کوی تو کردم
جمال کعبه تماشا به یاد روی تو کردم...
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی
سلامٌ علی آل طاها و یاسین
سلامٌ علی آل خَیرِ النَّبِیِّین
در تیررس است، گرچه از ما دور است
این مشت فقط منتظر دستور است
افزون ز تصور است شیداییِ من
این حال خوش و غم و شکیبایی من