نشسته است به خون چادر سیاه و سپیدت
رسیده اول پاییز، صبح روشن عيدت
دید خود را در کنار نور و نار
با خدا و با هوا، در گیر و دار
ای حرمت قبلۀ مراد قبایل!
وی که بوَد قبله هم به سوی تو مایل
آمد سحر دوباره و حال سَهَر کجاست؟
تا بلکه آبرو دهدم، چشم تَر کجاست؟
با ظلم بجنگ، حرف مظلوم این است
راهی که حسین کرده معلوم این است
رها کردند پشت آسمان زلف رهایت را
خدا حتماً شنید آن لحظۀ آخر دعایت را
یک عمر شهید بود و، دل باخته بود
بر دشمن و نفس خویشتن تاخته بود
پشت مرزهای آسمان خبر رسید
جبرئیل محضر پیامبر رسید
ای ساقی سرمست ز پا افتاده
دنبال لبت آب بقا افتاده
ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
روشن آن چشم که در سوگ تو پُر نم باشد
دلربا، نرگس این باغ به شبنم باشد
حسی درون توست که دلگیر و مبهم است
اینجا سکوت و ناله و فریاد درهم است
موسایی و صد جلوه به هر طور کنی
هر جا گذری، حکایت از نور کنی
میان حجره چنان ناله از جفا میزد
که سوز نالهاش آتش به ماسوا میزد
هر کس به سایۀ تو دو رکعت نماز کرد
با یک قنوت هر چه گره داشت، باز کرد
از کوی تو ای قبلۀ عالم! نرویم
با دست تهی و دل پُر غم نرویم
هر غنچه به باغ سوگوار تو شدهست
هر لاله به دشت داغدار تو شدهست
قلم به دست گرفتم که ماجرا بنویسم
غریبوار پیامی به آشنا بنویسم
ای آنکه قسم خورده به نام تو خدایت
بیدار شده شهر شب از بانگ رهایت
لبیک به جُحفه، پی حج خواهم گفت
حاجات به ثامن الحجج خواهم گفت
از خیمهها که رفتی و دیدی مرا به خواب
داغی بزرگ بر دل کوچک نهادهای
دختری ماند مثل گل ز حسین
چهرهاش داغ باغ نسرین بود
رباب است و خروش و خستهحالی
به دامن اشک و جای طفل خالی
این گلِ تر ز چه باغیست که لب خشکیدهست؟
نو شکفتهست و به هر غنچه لبش خندیدهست