نشسته است به خون چادر سیاه و سپیدت
رسیده اول پاییز، صبح روشن عيدت
یک عمر شهید بود و، دل باخته بود
بر دشمن و نفس خویشتن تاخته بود
پشت مرزهای آسمان خبر رسید
جبرئیل محضر پیامبر رسید
هر غنچه به باغ سوگوار تو شدهست
هر لاله به دشت داغدار تو شدهست
تن فرزند بهر مادر آمد
اگر او رفت با پا، با سر آمد
چه میبینند در چشم تو چشمانم نمیدانم
شرار آن چشمها کی ریخت در جانم، نمیدانم