چون اشک، رازِ عشق را باید عیان گفت
باید که از چشمان او با هر زبان گفت
با گام تو راه عشق، آغاز شود
شب با نفس سپیده دمساز شود
به زیر نمنم باران شقایقی ماندهست
کنار پنجره، گلدان عاشقی ماندهست
همیشه در میان شادی و غم دوستت دارم
چه شعبانالمعظم، چه محرّم دوستت دارم
با ذکر حسین بن علی غوغا شد
درهای حرم با صلواتی وا شد
حقیقت مثل خورشید است در یک صبح بارانی
نمیماند به پشت ابرهای تیره زندانی
بنگر به شکوه سوی حق تاختنش
بر قلۀ عشق پرچم افراختنش
کم نیست گل محمدی در باغش
گلهای بهشتند همه مشتاقش
اینان که ز عرصۀ بلا میگذرند
با زمزمۀ سرود «لا» میگذرند
غالب شده بود ترس بر عرصۀ جنگ
پر بود تمام معرکه از نیرنگ
با زمزمۀ سرود یارب رفتند
چون تیر شهاب در دل شب رفتند
آمد به حرم، اگرچه دیر آمده بود
با اشک سوی نعم الامیر آمده بود
آنانکه به خُلق و خوی اسماعیلاند
در حادثه، آبروی اسماعیلاند
کس چون تو طریق پاکبازی نگرفت
با زخم نشان سرفرازی نگرفت
ای كاش سحر آينۀ جانم بود
جان عرصۀ تركتاز جانانم بود
از خیل دلاوران گسستن نتوان
با روح خدا عهد شکستن نتوان
در راه خدا تن به خطر باید داد
در مقدم انقلاب سر باید داد
گفتم که: دلت؟ گفت: لبالب ز امید
گفتم: سخنت؟ گفت: شعار توحید
بی خون تو گل، رنگ بهاران نگرفت
این بادیه بوی سبزهزاران نگرفت
دقیقههای پر از التهاب دفتر بود
و شاعری که در اندوه خود شناور بود
شوریده سری که شرح ایمان میکرد
هفتاد و دو فصلِ سرخ عنوان میکرد
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود
باران ندارد ابرهای آسمانش
باران نه اما چشمهای مهربانش...
آن جمله چو بر زبان مولا جوشید
از نای زمانه نعرهٔ «لا» جوشید
عالم همه خاک کربلا بایدمان
پیوسته به لب، خدا خدا! بایدمان