خبر داری که با این دل، دل عاشق چهها کردی؟
میان بُهتِ اندوه فراوانت رها کردی
بعد از اینکه دفن شد آن شب پیمبر در سکوت
سُست شد ایمان مردم، مُرد باور در سکوت
عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
خیرخواه توام از نور سخن میگویم
از هراسِ شب دیجور سخن میگویم
زخمهایی که به تشییع تنت آمدهاند
همچو گلبوسه به دشت کفنت آمدهاند
بادها هم پیاده آمدهاند که ببوسند خاک پایت را
آسمان هدیه میدهد به زمین، عطر آن پرچم رهایت را
عطر بهار از سر کوه و کمر گذشت
پروانهوار آمد و پروانهتر گذشت
رسید صاعقه و شیشۀ گلاب شکست
شب از در آمد و پهلوی آفتاب شکست
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
چه حرفهای زلالی که رودهای روانند
چه نورها، چه سخنها که با تو در جریانند
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
چقدر ها کند این دستهای لرزان را؟
چقدر؟ تا که کمی سردی زمستان را...
دنیا چه کرد با غزل عاشقانهات
حال و هوای مرثیه دارد، ترانهات
قلم چگونه گذارد قدم به ساحت تو
توان واژه کجا بود و طرح صحبت تو
ما به سوی چشمه از این خشکسالی میرویم
با گلوی تشنه و با مشک خالی میرویم
چگونه جمع کند پارههای جانش را؟
به خیمهها برساند تن جوانش را
چه آتشیست که در حرف حرف آب نشسته
که روضه خوانده که بر گونهها گلاب نشسته؟
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
تکیده قامتش و تکیه بر عصا نزدهست
همان که غیر خدا را دمی صدا نزدهست
شاید او یوسف ذریۀ طاها میشد
روشنیبخشِ دل و دیدۀ بابا میشد
چون اشک، رازِ عشق را باید عیان گفت
باید که از چشمان او با هر زبان گفت
رسید و گرد راهش کهکشانها را چراغان کرد
قدم برداشت، نیشابور را فیروزه باران کرد
به زیر نمنم باران شقایقی ماندهست
کنار پنجره، گلدان عاشقی ماندهست
همیشه در میان شادی و غم دوستت دارم
چه شعبانالمعظم، چه محرّم دوستت دارم
با بستن سربند تو آرام شدند
در جادۀ عشق، خوشسرانجام شدند