بعد از اینکه دفن شد آن شب پیمبر در سکوت
سُست شد ایمان مردم، مُرد باور در سکوت
امشب که نرگسها اسیر دست پاییزند
کوکب به کوکب در عزایت اشک میریزند
تابید بر زمین
نوری از آسمان
ای خالق راز و نیاز عاشقانه
در پیشگاه عشق مخلوقی یگانه
به قرآنی که داری در میان سینهات سوگند
که هرگز از تو و از خاندانت دل نخواهم کند
شاید او یوسف ذریۀ طاها میشد
روشنیبخشِ دل و دیدۀ بابا میشد
کسی به باغچه بعد از تو آب خواهد داد؟
به روزهای جهان، آفتاب خواهد داد؟
چون اشک، رازِ عشق را باید عیان گفت
باید که از چشمان او با هر زبان گفت
دریای سر نهاده به دامان چاه اوست
مردی که با سکوت خودش غرق گفتگوست
اعماق آیههای یقین را شکافته
نور است و آسمان برین را شکافته
با ذکر حسین بن علی غوغا شد
درهای حرم با صلواتی وا شد
رد میکنی شاید پس از زنگ دبستان
طفل کلاس اولی را از خیابان
کم نیست گل محمدی در باغش
گلهای بهشتند همه مشتاقش
خستهام از راه، میپرسم خدایا پس کجاست؟
شهر... آن شهری که می گویند:«سُرَّمَن رَءا»ست
از شهر من تا شهر تو راهی دراز است
اما تو را میبیند آن چشمی که باز است
آرزوی کوهها یک سجدۀ طولانیاش
آرزوی آسمان یک بوسه بر پیشانیاش
دقیقههای پر از التهاب دفتر بود
و شاعری که در اندوه خود شناور بود
همه گویند مجنونم همه گویند «دیوانَهم»
دلیل عاقلانه بودنش را من نمیدانم
بگو برای من ای شعر از زمانهٔ او
کدام بیت مرا میبرد به خانهٔ او
روی زمین نگذاشتی شبها سر راحت
وقتی که دیدی مستمندی را سر راهت
در میان جامعه از آه خود با ماه گفتم
أیها الهادی النقی؛ یابن رسول الله گفتم
هیچ کس تا ابد نمیفهمد
شب آن زن چگونه سر شده بود