فکر میکردم که قدری استخوان میآورند
بعد فهمیدم که با تابوت، جان میآورند
ز هرچه بر سر من میرود چه تدبیرم
که در کمند قضا پایبند تقدیرم
...ای صبح را ز آتش مهر تو سینه گرم
وی شام را ز دودۀ قهر تو دل چو غار
ای به سزا لایق حمد و ثنا
ذات تو پاک از صفت ناسزا
از ابتدای کار جهان تا به انتها
دیباچهای نبود و نباشد بِه از دعا
خم نخواهد کرد حتی بر بلند دار سر
هرکسی بالا کند با نیت دیدار سر
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را
از خیمه برون آمد و شد سوی سپاه
با قامت سرو و با رخی همچون ماه