چیست این چیست که از دشت جنون میجوشد؟
گل به گل، از ردِ این قافله خون میجوشد
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
نفسی به خون جگر زدم، که لبی به مرثیه وا کنم
به ضریحِ گمشده سر نهم، شبِ خویش وقف دعا کنم
بر دامن او، گردِ مدارا ننشست
سقّا، نفسی ز کار خود وا ننشست