در دل بیخبران جز غم عالم غم نیست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
هزار حنجره فریاد در گلویش بود
نگاه مضطرب آسمان به سویش بود
نی از تو حیات جاودان میخواهم
نی عیش و تَنعُّم جهان میخواهم
خداوندا به ذات کامل خویش
به دریاهای لطف شامل خویش
ای دوای درون خستهدلان
مرهم سینۀ شکستهدلان
ای وجود تو اصل هر موجود
هستی و بودهای و خواهی بود
آبی برای رفع عطش، در گلو نریخت
جان داد تشنهکام و به خاک آبرو نریخت