سر میگذارد آسمان بر آستانت
غرقیم در دریای لطف بیکرانت
هميشه بازی دنيا همين نمیماند
بساط غصب در آن سرزمين نمیماند
از لحظۀ پابوس، بهتر، هيچ حالی نيست
شيرينیِ اين لحظهها در هر وصالی نيست
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد
فکر میکردم که قدری استخوان میآورند
بعد فهمیدم که با تابوت، جان میآورند
توبۀ من را شکسته اشتباه دیگری
از گناهی میروم سوی گناه دیگری
خم نخواهد کرد حتی بر بلند دار سر
هرکسی بالا کند با نیت دیدار سر
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست