تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد
دلم کجاست تا دوباره نذر کربلا کنم
و این گلوی تشنه را شهید نیزهها کنم
علی بود و همراز او فاطمه
و گلهای روییده در باغشان
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست