هزار حنجره فریاد در گلویش بود
نگاه مضطرب آسمان به سویش بود
تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
نه لاله بوی خوش مستی از سبوی تو دارد،
هزار کاسه از این باغ رو به سوی تو دارد
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
بر عهد بزرگ خود وفا کرد عمو
نامرد تمام کوفیان، مرد عمو