دل گفت مرا علم لَدُنّی هوس است
تعلیمم کن اگر تو را دسترس است
بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
تشنهٔ عشقیم، آری، تشنه هم سر میدهیم
آبرویی قدر خون خود، به خنجر میدهیم
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را
به میدان میبرم از شوق سربازی، سر خود را
تو هم آماده کن ای عشق! کمکم خنجر خود را