من حال پس از سقوط را میفهمم
آشفتهام این خطوط را میفهمم
روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
ای خون تو همچنان نگاهت گیرا
ای جانِ به عرش رفتۀ نامیرا
جانان همه رفتند، چرا جان نرود؟
این آیه به روی دستِ قرآن نرود؟
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
در خاک دلی تپنده باقی ماندهست
یک غنچۀ غرق خنده باقی ماندهست
از درد نبود اگر که از پا افتاد
هنگام وضو به یادِ زهرا افتاد
تشنهٔ عشقیم، آری، تشنه هم سر میدهیم
آبرویی قدر خون خود، به خنجر میدهیم
به میدان میبرم از شوق سربازی، سر خود را
تو هم آماده کن ای عشق! کمکم خنجر خود را