دل گفت مرا علم لَدُنّی هوس است
تعلیمم کن اگر تو را دسترس است
تشنهٔ عشقیم، آری، تشنه هم سر میدهیم
آبرویی قدر خون خود، به خنجر میدهیم
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را
آنسو نگران، نگاه پیغمبر بود
خورشید، رسول آه پیغمبر بود
به میدان میبرم از شوق سربازی، سر خود را
تو هم آماده کن ای عشق! کمکم خنجر خود را