با علمت اگر عمل برابر گردد
کام دو جهان تو را میسر گردد
وجود، ثانیه ثانیه در تو فانی شد
طلیعۀ غزلی صاحبالزمانی شد
جان به پیکر داشت وقتی مشکها جان داشتند
کاش میشد ابرها آن روز باران داشتند
بر نبض این گهواره نظم کهکشان بستهست
امید، بر شش ماه عمر او زمان بستهست
صحبت از دستی که رزق خلق را میداد شد
هر کجا شد حرف از آن بانو به نیکی یاد شد
كوی امید و كعبۀ احرار، كربلاست
معراج عشق و مطلع انوار، كربلاست
میان هلهله سینه مجال آه نداشت
برای گریه شریکی نبود و چاه نداشت
ای سفیر صبح! نور از لامکان آوردهای
بر حصار شب دمی آتشفشان آوردهای
آنسو نگران، نگاه پیغمبر بود
خورشید، رسول آه پیغمبر بود