خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
شبی که صبح شهادت در انتظار تو بود
جهان، مسخّر روح بزرگوار تو بود