سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
فکر کردی که نمانده دل و... دلسوزی نیست؟
یا در این قوم به جز دغدغهٔ روزی نیست؟
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
شبی که صبح شهادت در انتظار تو بود
جهان، مسخّر روح بزرگوار تو بود