عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
شدهست خیره به جاده دو چشم تار مدینه
به پیشوازی تنهاترین سوار مدینه
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
این اشکهای داغ را ساده نبینید
بَر دادن این باغ را ساده نبینید
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
ای امیر مُلک شأن و شوکت و عزم و شهامت
تا قیامت همّت مردانه خیزد از قیامت