صدای بال ملائک ز دور میآید
مسافری مگر از شهر نور میآید؟
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را