چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم
بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
خدا در شورِ بزمش، از عسل پر کرد جامت را
که شیرینتر کند در لحظههای تشنه کامت را
سکوت سرمهای سد میکند راه صدایم را
بخوان از چشمهایم قطرهقطره حرفهایم را
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
ای شوق پابرهنه که نامت مسافر است
این تاول است در کف پا یا جواهر است