مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
ای دلنگران که چشمهایت بر در...
شرمنده که امروز به یادت کمتر...
ای قوم به حج آمده در خویش نپایید
از خود بهدرآیید که مهمان خدایید
دل را به نور عشق صفا میدهد نماز
جان را به ياد دوست جلا میدهد نماز
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
با دشمن خویشیم شب و روز به جنگ
او با دم تیغ آمده، ما با دل تنگ
بهار آمد بهار من نیامد
گل آمد گلعذار من نیامد
صبوری به پای تو سر میگذارد
غمت داغها بر جگر میگذارد
وقتی سکوت سبز تو تفسیر میشود
چون عطرِ عشق، نام تو تکثیر میشود
چون نخل، در ایستادگی، خفتن توست
دل مشتری شیوۀ دُرّ سفتن توست
برخیز که راه رفته را برگردیم
با عشق به آغوش خدا برگردیم