قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
صبوری به پای تو سر میگذارد
غمت داغها بر جگر میگذارد
وقتی سکوت سبز تو تفسیر میشود
چون عطرِ عشق، نام تو تکثیر میشود
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت