این شعر را سخت است از دفتر بخوانیم
باید که از چشمان یکدیگر بخوانیم
 
    ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
 
    آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
 
    مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
 
    بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
 
    تبر بردار «ابراهیم»! در این عصر ظلمانی
بیا تا باز این بتهای سنگی را بلرزانی
 
    در پیچ و خم عشق، همیشه سفری هست
خون دل و ردّ قدم رهگذری هست
 
    خودش را وارث أرض مقدس خوانده، این قابیل
جهان وارونه شد؛ اینبار با سنگ آمده هابیل
 
    صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟
 
    گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده