تشنگان را سحاب پیدا شد
رحمت بیحساب پیدا شد
این شعر را سخت است از دفتر بخوانیم
باید که از چشمان یکدیگر بخوانیم
گفته بودی که به دنیا ندهم خاک وطن را
بردهام تا بسپارم به دم تیر بدن را
مدینه حسینت کجا میرود؟
اگر میرود، شب چرا میرود؟
تبر بردار «ابراهیم»! در این عصر ظلمانی
بیا تا باز این بتهای سنگی را بلرزانی
در پیچ و خم عشق، همیشه سفری هست
خون دل و ردّ قدم رهگذری هست
خودش را وارث أرض مقدس خوانده، این قابیل
جهان وارونه شد؛ اینبار با سنگ آمده هابیل