بر سر درِ آسمانیِ این خانه
دیدم مَلَکی نشسته چون پروانه
گفتند از شراب تو میخانهها به هم
خُمها به وقت خوردن پیمانهها به هم
پیش چشمم تو را سر بریدند
دستهایم ولی بیرمق بود
بهار آسمان چارمینی
غریب امّا، امامت را نگینی
هر گاه که یاس خانه را میبویم
از شعر نشان مرقدت میجویم
دل اگر تنگ و جان اگر خستهست
گاه گاهی اگر پریشانیم
پایان یکیست، پنجرهٔ آسمان یکیست
خورشید بین این همه رنگینکمان یکیست
زخم من کهنه زخم تو تازه
زخمی پنجههای بیرحمیم
گردباد است که سنجیده جلو میآید
به پراکندن جمع من و تو میآید
شبیه آینه هستیم در برابر هم
که نیستیم خوش از چهرهٔ مکدر هم
بگو به باد بپوشد لباس نامهبران را
به گوش قدس رساند سلام همسفران را
دست مرا گرفت شبیه برادری
گفتم سلام، گفت سلام معطری
تا گل به نسیم راه در میآید
از خاک بوی گیاه در میآید