پس تو هم مثل همسرت بودی؟!
دستبسته، شکسته، زندهبهگور
روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
گفتیم آسمانی و دیدیم، برتری
گفتیم آفتابی و دیدیم، بهتری
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
پیغمبرانه بود ظهوری که داشتی
خورشید بود جلوۀ طوری که داشتی
ای در تو عیانها ونهانها همه هیچ
پندار یقینها و گمانها همه هیچ
این خانواده آینههای خداییاند
در انتهای جادۀ بیانتهاییاند
شعری به رسم هدیه... سلامی به رسم یاد
روز تولد تو سپردم به دست باد
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت
دیوانۀ عشق تو سر از پا نشناخت
ای آنکه دوای دردمندان دانی
راز دل زار مستمندان دانی
ای سرّ تو در سینۀ هر محرم راز
پیوسته درِ رحمت تو بر همه باز
بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ
گر کافر و گبر و بتپرستی بازآ