داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
ای عشق! کاری کن که درماندند درمانها
برگرد و برگردان حقیقت را به ایمانها
نشان در بینشانیهاست، پس عاشق نشان دارد
شهید عشق هر کس شد مکانی لامکان دارد
الا رفتنت آیۀ ماندن ما
که پیچیده عطر تو در گلشن ما