تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت
رساندهام به حضور تو قلب عاشق را
دل رها شده از محنت خلایق را
دل به دریا زد و دل از او کند
گرچه این عشق شعلهور شده بود
چه سفرهای، چه كرمخانهای، چه مهمانی
چه میزبانی و چه روزیِ فراوانی
در ساحل جود خدا باران گرفته
باران نور و رحمت و احسان گرفته
سیلاب میشویم و به دریا نمیرسیم
پرواز میکنیم و به بالا نمیرسیم