آدم در این کرانه دلش جای دیگریست
این خاک، کربلای معلای دیگریست
ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
دل به دریا زد و دل از او کند
گرچه این عشق شعلهور شده بود
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده