تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
پیش چشمم تو را سر بریدند
دستهایم ولی بیرمق بود
بهار آسمان چارمینی
غریب امّا، امامت را نگینی
باید از فقدان گل خونجوش بود
در فراق یاس مشكیپوش بود
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت