با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
 
    آدم در این کرانه دلش جای دیگریست
این خاک، کربلای معلای دیگریست
 
    کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
 
    پیش چشمم تو را سر بریدند
دستهایم ولی بیرمق بود
 
    بهار آسمان چارمینی
غریب امّا، امامت را نگینی
 
    ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها