او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
پیش چشمم تو را سر بریدند
دستهایم ولی بیرمق بود
بهار آسمان چارمینی
غریب امّا، امامت را نگینی
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟