همنوا بود با چکاچک من
غرّش آسمان و هوهوی باد
 
    عشق تو در تمامی عالم زبانزد است
بیعشق، حال و روز زمین و زمان بد است
 
    و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
 
    بر آستان درِ او، کسی که راهش هست
قبول و منزلت آفتاب و ماهش هست
 
    سرم خزینۀ خوف است و دل سفینۀ بیم
ز کردۀ خود و اندیشۀ عذاب الیم
 
    راه گم کردم، چه باشد گر بهراه آری مرا؟
رحمتی بر من کنی و در پناه آری مرا؟
 
    خاکریز شیعه و سنی در این میدان یکیست
خیمهگاه تفرقه با خانهٔ شیطان یکیست
 
    حقیقت مثل خورشید است در یک صبح بارانی
نمیماند به پشت ابرهای تیره زندانی
 
    
    جاده در پیش بود و بیوقفه
سوی تقدیر خویش میرفتیم
 
    سلمان کیستید؟ مسلمان کیستید؟
با این نگاه، شیعهٔ چشمان کیستید؟