بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
رساندهام به حضور تو قلب عاشق را
دل رها شده از محنت خلایق را
با اشک تو رودها درآمیختهاند
از شور تو محشری بر انگیختهاند
چه سفرهای، چه كرمخانهای، چه مهمانی
چه میزبانی و چه روزیِ فراوانی
به دست غیر مبادا امیدواری ما
نیامدهست به جز ما کسی به یاری ما
در ساحل جود خدا باران گرفته
باران نور و رحمت و احسان گرفته
سیلاب میشویم و به دریا نمیرسیم
پرواز میکنیم و به بالا نمیرسیم
من و این داغ در تکرار مانده
من و این آتش بیدار مانده