تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
 
    غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا میکرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا میکرد
 
    با اشک تو رودها درآمیختهاند
از شور تو محشری بر انگیختهاند
 
    خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی
 
    به دست غیر مبادا امیدواری ما
نیامدهست به جز ما کسی به یاری ما
 
    من و این داغ در تکرار مانده
من و این آتش بیدار مانده