پیچیده در این دشت، عجب بویِ عجیبی
بوی خوشی از نافۀ آهوی نجیبی
آدم در این کرانه دلش جای دیگریست
این خاک، کربلای معلای دیگریست
کیست این آوای کوهستانی داوود با او
هُرم صدها دشت با او، لطف صدها رود با او
لبان ما همه خشکاند و چشمها چه ترند
درون سینۀ من شعرها چه شعلهورند
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
ای سجود با شكوه، و ای نماز بینظیر
ای ركوع سربلند، و ای قیام سربه زیر
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
دلتنگی مرا به تماشا گذاشتهست
اشکی که روی گونۀ من پا گذاشتهست
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده