در دل بیخبران جز غم عالم غم نیست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
نی از تو حیات جاودان میخواهم
نی عیش و تَنعُّم جهان میخواهم
خداوندا به ذات کامل خویش
به دریاهای لطف شامل خویش
ای دوای درون خستهدلان
مرهم سینۀ شکستهدلان
ای وجود تو اصل هر موجود
هستی و بودهای و خواهی بود
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
چه سفرهای، چه كرمخانهای، چه مهمانی
چه میزبانی و چه روزیِ فراوانی