او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
 
    و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
 
    غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا میکرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا میکرد
 
    با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد