او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
کشتی باورمان نوح ندارد بیتو
زندگی نیز دگر روح ندارد بیتو
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
یک روز به هیأت سحر میآید
با سوز دل و دیدهٔ تر میآید
آن روز کاظمین چو بازار شام شد
دنیا برای بار نهم بیامام شد