قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
«بشنو از نی چون حکایت میکند»
شیعه را در خون روایت میکند
چشمهایم را به روی هرکه جز تو بود بست
قطرۀ اشکی که با من بوده از روز الست
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده