به همین زودی از این دشت سپیدار بروید
یا لثارات حسین از لب نیزار بروید
 
    سلمان! تو نیستی و ابوذر نمانده است
عمار نیست، مالک اشتر نمانده است
 
    با خودش میبرد این قافله را سر به کجاها
و به دنبال خودش این همه لشکر به کجاها
 
    بر آستان درِ او، کسی که راهش هست
قبول و منزلت آفتاب و ماهش هست
 
    سرم خزینۀ خوف است و دل سفینۀ بیم
ز کردۀ خود و اندیشۀ عذاب الیم
 
    راه گم کردم، چه باشد گر بهراه آری مرا؟
رحمتی بر من کنی و در پناه آری مرا؟
 
    هر سو شعاع گنبد ماه تمام توست
در کوه و در درخت، شکوه قیام توست
 
    شب در سکوت کوچه بسی راه رفته بود
امواج مد واقعه تا ماه رفته بود