تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
رساندهام به حضور تو قلب عاشق را
دل رها شده از محنت خلایق را
باید از فقدان گل خونجوش بود
در فراق یاس مشكیپوش بود
چه سفرهای، چه كرمخانهای، چه مهمانی
چه میزبانی و چه روزیِ فراوانی
در ساحل جود خدا باران گرفته
باران نور و رحمت و احسان گرفته
سیلاب میشویم و به دریا نمیرسیم
پرواز میکنیم و به بالا نمیرسیم