ای کاش که در بند نگاهش باشیم
دلسوختۀ آتش آهش باشیم
خوشا که خط عبور تو را ادامه دهیم
شعاع چشم تو را تا خدا ادامه دهیم
امشب ز غم تو آسمان بیماه است
چشم و دل ما قرین اشک و آه است
به لحظه لحظۀ دوری، به هجر یار قسم
به دیر پایی شبهای انتظار قسم
بشوی این گرد از آیینۀ خویش
به رغم عادت دیرینۀ خویش
ما گرم نماز با دلی آسوده
او خفته به خاکِ جبهه خونآلوده
کاش در باران سنگ فتنه بر دیوار و در
سینۀ آیینه را میشد سپر دیوار و در
کس راز حیات او نداند گفتن
بایست زبان به کام خود بنهفتن
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
دگر اين دل سر ماندن ندارد
هوای در قفس خواندن ندارد
ايمان و امان و مذهبش بود نماز
در وقت عروج، مركبش بود نماز
از عمر دو روزی گذران ما را بس
یک لحظۀ وصل عاشقان ما را بس
عید است و دلم خانۀ ویرانه بیا
این خانه تکاندیم ز بیگانه بیا
ای صاحب عشق و عقل، دیوانۀ تو
حیران تو آشنا و بیگانۀ تو
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت
در کوچه، راه خانۀ خود گم نمیکنی
از تب پُری، اگرچه تلاطم نمیکنی
خوشا از دل نَم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن