آمد عروس حجلۀ خورشید در شهود
در کوچهای نشست که سر منزل تو بود
 
    تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
 
    زیر بار کینه پرپر شد ولی نفرین نکرد
در قفس ماند و کبوتر شد ولی نفرین نکرد
 
    آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت
 
    مردی که دلش به وسعت دریا بود
مظلومتر از امام عاشورا بود
 
    خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد
 
    مست از غم توام غم تو فرق میکند
محو توام که عالم تو فرق میکند
 
    چشمت به پرندهها بهاری بخشید
شورِ دل تازهای، قراری بخشید