باز این چه شورش است که در خلق عالم است؟
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟
 
    قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
 
    تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
 
    آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت
 
    کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
 
    جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده