ما بیتو تا دنیاست دنیایی نداریم
چون سنگ خاموشیم و غوغایی نداریم
 
    قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
 
    تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
 
    بیمرگ سواران شب حادثههایید
خورشیدنگاهید و در آفاق رهایید
 
    آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت
 
    کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
 
    بیزارم از آن حنجره کو زارت خواند
چون لاله عزیز بودی و خوارت خواند
 
    جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
 
    پیش از تو آب معنی دریا شدن نداشت
شب مانده بود و جرأت فردا شدن نداشت