عید آمده، هر کس پی کار خویش است
مینازد اگر غنی و گر درویش است
 
    پیراهن سپید ستاره سیاه بود
تابوت شب روان و بر آن نعش ماه بود
 
    پشت غزل شکست و قلم شد عصای او
هر جا که رفت، رفت قلم پا به پای او...
 
    تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
 
    آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت