داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
دری که بین تو و دشمن است خیبر نیست
وگرنه مثل علی هیچکس دلاور نیست
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
تا داشتهام فقط تو را داشتهام
با نام تو قد و قامت افراشتهام